من و خدا سوار دوچرخه شدیم
من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب.
فرمان دست من بود و سر دوراهی ها
دلهره مرا می گرفت،
تا اینکه جایمان را عوض کردیم
حالا آرام شدم
هروقت از او می پرسم که کجا می رویم،
برمی گردد و با لبخند می گوید :
تو فقط رکاب بزن.
تنها ڪسیـ ڪـہ قلبت را نخواهـכ شڪست،
همان ڪسیـ است ڪـہ آن را ساختـہ است !
پس همیــشـہ فقط بـہ خــ♥ـــכا تکیــہ ڪن !
یکی رفت و ...
یکی موند و ...
یکی از غصه هاش خوند و ...
یکی برد و ...
یکی باخت و ...
یکی با قسمتش ساخت و ...
یکی رنجید ...
یکی بخشید ...
یکی از آبروش ترسید ...
یکی بد شد ...
یکی رد شد ...
یکی پابند مقصد شد ...
تو اما باش!
خدا اینجاست ...!
تو قلب ماست ...!