پیرمرد نابینایی زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد،ادای احترام کرد و گفت:
قربان!از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟!
پس از او نخست وزیر همان پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا راهی که به پایتخت میرود کدام است؟؟!
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد،ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق!راهی که به پایتخت میرود کدام است؟؟!
هنگامی که همه ی آنها مرد نابینا را ترک کردند،او شروع به خندیدن کرد.
مردی دیگر که کنار نابینا نشسته بود پرسید:به چه میخندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سوال کرد پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود.
و مرد دوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟
مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:فرق است میان آنها.........پادشاهی از بزرگی خود اطمینان
داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد....
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج میبرد که حتی مرا کتک زد!
طرز رفتار هرکس نشانه ی شخصیت اوست...
.
نه سفیدی نشانگر زیبایی است....و نه سیاهی نشانه ی زشتی...
شرافت انسان به اخلاقش است!!
سلام خوبی عزیزم؟
خیلی عالی بود مطالب دستت درد نکنه
سلام لیلا جون
خدارو شکر خوبم ممنونم.
خواهش میکنم نظر لطفتونه ممنون
مهربانی را بیا تقسیم کنیم من یقین دارم به ما هم میرسد آدمی گر ایستد بر بام عشق دستهایش تا خدا هم میرسد
سلام زهرا جون.ممنونم عزیزم خیلی زیباست....
سلام
مطلبتون عالی بود
موفق باشین
سلام.خیلی ممنون عزیزم لطف داری
زیبا و پر معنا بود
ممنون